قاتی پاتی
خورشید در حجاب در باورم نگنجد خورشید در حجاب است شاید که این حکایت از قصه های خواب است در شام تیر? من مه نبز خسته گشته از هجر روز خورشید شاید در اضطراب است کیسوی آسمان را مادر نکرده کوته آری به این بلندی مو مای? عذاب اشت شب هست و چون شبانی کز گله گشته غافل در یک ره شبانه پیر است وچون شباب است انگار شب نه انگار باید تمام گردد راحت به جا نشسته شب نیز خود به خواب است عالم به خواب ناز و خورشید چشم در راه ای وای این چه رسم انسان بی حساب است او را که حق سرشته با روح پاک آبی خورشی از گناهش در شکوه وعتاب است وآن گوهری که اندر قلب صدف بخندد اکنون در این سیاهی با رنگ غم خضاب است در این میان یکی را محبوب دل پسندد آن کس که در کفش می با ساغر شراب است قلبی تپان تپان است اندر فراق لیلا وآن سین? سفید مجنون بی نقاب است عشق است در میان این خیمه های کوچک طفلی سفر نموده وین خیمه از رباب است دنیای ما پریشان از هجر روی خورشید آدم جدا ز مشق و مطرود از کتاب است سبز است زندگیت سبزی به نام صاحب بی نام بی نشانش این زندگی سراب است موضوع مطلب : آخرین مطالب پیوندها لوگو آمار وبلاگ بازدید امروز: 141
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 66342
|
|